ناتوان,گذشته ام ز کوچه ها,
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه,
چون کلاغ خسته اي-در اين غروب-
مي برم به اشيان خود پناه!
در گريز,اين زمان بي گذشت,
در فغان,از اين ملال بي زوال,
رانده از بهشت عشق و ارزو,
مانده ام همه غم و همه خيال.
سرنهاده چون اسير خسته جان,
درکمند روزگار بد سرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور,
در غبار کهکشان سرنوشت.
مي روم ز ديده ها نهان شوم.
مي روم که گريه در نهان کنم
يا مرا جدايي تو مي کشد
يا تو را دوباره مهربان کنم.
اين زمان,نشته بي تو,با خدا,
انکه با تو بودو با خدا نبود.
مي کند هواي گريه هاي تلخ,
انکه خنده از لبش جدا نبود.
بي تو,من کجا روم؟کجا روم؟
هستي من از تو مانده يادگار,
من به پاي خود به دامت امدم,
من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم,دگر نفس نمي رسد,
ناله ام به گوش کس نمي رسد,
مي رسي به کام دل که بشنوي:
ناله ام از اين قفس نمي رسد...!
فريدون مشيري